مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

1 روزگی

الان توی بیمارستان روی تخت دراز کشیدم خیلی دلم می خاد تو رو بغل کنم ولی اصلا حوصله ندارم فکر کنم به خاطر داروی بیهوشیه گریه هات و اینکه شیری ندارم که بهت بدم اعصابمو خرد می کنه بنده خدا مامان خیلی برام زحمت کشید نمی دونم چطور جبران کنم اصلا فکر نکنم بتونم هیچکدوم کاراشو جبران کنم . ...
31 مرداد 1393

کادوهای مهرسا

اینم کادوهای دختر گلی که دیگران زحمت کشیدن آوردند : مامانی مریم و بابایی نعمت دایی بهنام بازم مامانی مریم و بابایی نعمت مامانی اختر و بابایی رمضان و عمو محمود دایی بهزاد و خانواده       ...
31 مرداد 1393

تولد

نفس مامان روز 3 شنبه ساعت 10:30 پا به این دنیا گذاشت . خیلی سریع منو برای عمل صدا کردن باعث شد اصلا آمادگی برای عمل نداشته باشم وقتی راهرو اتاق عملو طی می کردم هیچ کس با من نبود خودم بودمو خدا ، خدایی که هر لحظه زندگیم با من بود اون لحظه فقط از خدام می خواستم هم خودم و هم بچم سالم از اتاق عمل بیایم بیرون که خوشبختانه همین طور هم شد ، خدا جون ازت ممنونم به خاطر تمام چیزایی که یه روز فکر نمی کردم بهم بدی زیارت خونه خودت و همچنین یه بچه سالم ، از این حرفا بگذریم وقتی توی اتاق عمی صداتو شنیدم انگار تمام دنیا رو بهم دادن خیلی خوشحالم.دختر گلم وقتی به دنیا آمدی بهترین لحظه زندگی من بود تا اینموقع فکر نمی کردم اینقدر دلبسته تو بشم ولی از این لحظه...
30 مرداد 1393

آخر 9 ماه بارداری

مروز رفتم دکتر ، 2 شنبه ( 20 مرداد ) دکتر بهم گفت که فردا برو بیمارستان برای بستری وقتی که اینو گفت داشت اشکم درمی اومد خیلی از عمل میترسم چون تا حالا بیمارستان نبودم انشاالله هیچوقت دیگه هم نرم خیلی از بیمارستان بدم میاد خلاصه وقتی به منشی گفتم ، گفت فردا برو برای بستری اومدم خونه بابام با خیال راحت ساعت 11 شب با رضا داشتیم برمی گشتیم که گفت امروز 20 می خام فیشارو واریز کنم که یه دفعه یادم اومد دکتر بهم گفته باید الان بری برای بستری و منشی خانم دکتر اشتباه کرده سریع اومدیم خونه خدا رو شکر ساک بچه و خودم آماده بود به مامان زنگ زدم منو رضا رفتیم اورو سوار کردیمو تند رفتیم بیمارستان کار بستری تا 2 طول کشید که بیمارستان گیر دادن باید الان ...
20 مرداد 1393

ماه 9 بارداری

دکتر به من گفته که چون بچه حالت بریچ ( با پا )ست باید سزارین بشم خیلی دلم می خواست طبیعی باشه ولی نمیشه ماه رمضونم تمام شد آخر ماه رمضون 2 تا از اقوام رضا فوت کردن خیلی دلم می خواست منم توی مراسمشون شرکت کنم ولی خجالت می کشم تازه راه رفتن برام خیلی سخت شده . روز به روز دارم لحظه شماری می کنم تا عشق مامان به دنیا بیاد هنوز لحظه ای رو که دکتر سونو به من گفت بچت دختره فراموش نمی کنم خیلی خوشحال شدم .فقط همش می ترسم که اتفاقی خدایی نکرده نیافته که اونم با توکل به خدا حل می شه .   ...
17 مرداد 1393

ماه 8 بارداری

خیلی سخت میگذره همش لحظه ها رو می گذرونم ولی پر از استرس ، که مبادا اتفاقی تا لحظه به دنیا آمدنت پیش بیاد دوران بارداری خیلی سخت نبود ولی 2 بار سرما خوردم به سختی خوب شدم 2 بارم تمام تنم تاول زد که خیلی خارش داشت که اونم خدا رو شکر خوب شد توی ماه 8  رفتیم شمال ویلای پدر زن داداشم ، قرار نبود اونجا بریم ولی یه دفعه 2 تا داداشم بهروز و بهزاد به همراه پدر و مادرم تصمیم گرفتن همراه ما بیان به درخواست زنداداشم رفتیم ویلای باباش خیلی خوش گذشت جدا از اینکه استرس دوران حاملگی رو داشتم ولی این مسافرت باعث شد چند روزی را از فکر و خیال جدا باشم .
1 مرداد 1393
1